داستان عاشقانه
نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم
شمارموخواست ومنم بهش دادم. چند روز بعد اس داده بود که فردا اگه
بقیه داستان در ادامه مطلب
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
رمان عاشقانه تب سرد | 0 | 191 | mina22 |
رهایم کردی | 0 | 345 | mrkianoosh |
از تراکم ابرها | 0 | 155 | mrkianoosh |
رفتی و ندیدی | 0 | 162 | mrkianoosh |
او | 0 | 116 | mrkianoosh |
روزی | 0 | 112 | mrkianoosh |
باران | 0 | 123 | mrkianoosh |
عکس های عاشقانه | 0 | 151 | mrkianoosh |
عکس نوشته روز دختر | 0 | 135 | mrkianoosh |
عاشقانه جذاب | 0 | 166 | mrkianoosh |
نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم
شمارموخواست ومنم بهش دادم. چند روز بعد اس داده بود که فردا اگه
بقیه داستان در ادامه مطلب
لیلی دانشجوی رشته ی عکاسی و دختری آروم و بی سروصداست که به خاطر شرایط خاص زندگی که داشته و داره منزوی و گوشه گیر شده.. عاشق یکی از هم کلاسیاشه به اسم سیاوش آزادروش و به شدت حس می کنه تو رقابتش برای بدست آوردن قلب این پسر بین دخترهای دیگه بازندست و این وسط همه چیز به تصمیم این پسر بستگی داره… و زمانی که باید بگذره و همه امیدوارن با گذشتنش بدی ها بره و خوبی ها به جاش بیاد.. اما آیا واقعا همیشه اینطوری میشه ؟ آیا همیشه با گذشتن زمان خوشبختی پیدا میشه… شاید هم زمان همون چیزی باشه که در نهایت انتقام میگیرهادامه مطلب
این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و حتی به اونهایی که بد حالن نگاه هم نمی کنن.دختر قصه ی ما تو این شهربازی بازیچه ی دست مردان مهم و عزیز زندگیش میشه و تو همین بازی ها کم کم بزرگ میشه…ادامه مطلب
داستان در ارتباط با زندگی یه پسری هست که به دون ژوانیسم مبتلاس و با وجود روابط زیادی که داره اما هیچ جنس مخالفی تو زندگیش نیست که حضور دائمی داشته باشه!شخصیت داستان ما موقعیت اجتماعی بالایی هم داره یک خلبان بزرگ و حرفه ای،کسی که بیشتر پرواز های بین المللی رو هدایت میکنه…ادامه مطلب
عقیق که چندسالی می شد فداکارانه خودشو وقف مشکلات زندگی خواهر ها و برادرهاش کرده ، بر اثر یه اتفاق کوچیک پی می بره که این میون از محبت و سادگیش سواستفاده شده و اون پاسخ مناسبی در جواب این چند سال فداکاری نگرفته و حالا که پا به سی سالگی گذاشته و با وجود دوتا نامزدی نا موفقی که تو این مدت داشته، تنهاست و نه شغل ثابتی داره و نه آینده ی تامین شده ای. اون تصمیم می گیره خودشو از این شرایط نجات بده اما انگار لازمه برای این منظور یه سری آدما و اتفاقات تو گذشته رو دوباره باهاشون روبرو شه و مرورشون کنه
تا چشمانش را گشود او را ديد.در اولين پلان زندگيش تنها هم بازيش او بود،كارگردان هم دقيقا،انگار همين را ميخواست!او نيز انگار تازه چشمانش را گشوده بود،آخر تا آن زمان هيچ كسي را جز خودش نميديد،اما حال ديد.بازيگران ديگر صحنه غرقه در خوشحالي بودند؛ همه فيلم ها نقش هاي منفي دارند،اما آن روز حتي شخصيت هاي منفي فيلم هم شاد بودند!همه چيز تقريبا خوب بود!آنها با خودشان خوش بودند.انگار كسي همه دوربين ها رو خاموش و همه بازيگران رو اخراج كرده.تنها يك دوربين گذاشته كه فقط يك كارگردان بالاي سرش ايستاده.و همان دو بازيگر تقش اصلي.آن دو بازيگر با هم بودند،انگار هيچ كس ديگري در اين دنيا نبود،فقط آنها بودند كه شب و روزشان را در كنار يك ديگر پر ميكردند. و درتمام لحظات با هم بودنشان صداي خنده هايشان تا آسمان ها ميرفت و گوش را كر ميكرد.باز هم همه چه خوب بود تا اينكه زمان جلو رفت و بازيگران ديگه اي هم به فيلم اضافه شدند.... ..ادامه مطلب